کاسه خالی اش به کف ته صف
اینچنین ناله کرد مستضعف:
کاش من هم اورانیوم بودم
محترم قدر یک اتم بودم
تا حکومت مرا غنی میکرد
مثل مشکینی و کنی میکرد
کاش عمامه بر سرم بودی
کاش من هم اورانیوم بودم
محترم قدر یک اتم بودم
تا حکومت مرا غنی میکرد
مثل مشکینی و کنی میکرد
کاش عمامه بر سرم بودی
سهمی از نفت کشورم بودی
سهمی اندازه ی کف نانی
سهمی اندازه ی کف نانی
کمتر از حد درد درمانی
گفت از دست خویش در خشمم
گفت از دست خویش در خشمم
شست پایم هنوز در چشمم
بیخودی رفتم و زدم فریاد
بیخودی رفتم و زدم فریاد
خط میدان فوزیه – شهیاد
خلق حاضر به صحنه ها بودم
خلق حاضر به صحنه ها بودم
بهترین پابرهنه ها بودم
وعده کفش داد رهبر من
وعده کفش داد رهبر من
برد اما کلاه از سر من
گفت درمانده بودم و غمناک
گفت درمانده بودم و غمناک
معده ام خشک و دیده ام نمناک
تا که یکروز پر شدم ز امید
تا که یکروز پر شدم ز امید
کلیه ام را مریض کلیه خرید
روی تخت عمل ولو گشتم
روی تخت عمل ولو گشتم
پاره از قسمت جلو گشتم
شکمم پاره شد ز تیزی چک
شکمم پاره شد ز تیزی چک
شد دوتا کلیه ام بناگه یک
من ازین داد و این ستد راضی
من ازین داد و این ستد راضی
شده گرم خیالپردازی:
باز کردم دکان نانوائی
باز کردم دکان نانوائی
بربری های من تماشائی
دو هتل ساختم عجب عالی
دو هتل ساختم عجب عالی
همه سرتاسرش اتاق خالی
هیلتن شعبه رباط کریم
هیلتن شعبه رباط کریم
یک شرایتن برانچ شابدلظیم
عقده نان و عقده مسکن
عقده نان و عقده مسکن
هر دو حل شد به لطف کلیه من
من شده با خیال واهی جفت
من شده با خیال واهی جفت
غافل از مبلغی که چک میگفت
تازه زیر عمل طرف مردش
تازه زیر عمل طرف مردش
ورثه کلیه را پس آوردش!
در عمل یک قران نکردم دشت
در عمل یک قران نکردم دشت
کلیه از چک سریعتر برگشت!
گفت آن بدبیار مستضعف
گفت آن بدبیار مستضعف
که یکی کلیه داشت بی مصرف
کاش من هم اورانیوم بودم
کاش من هم اورانیوم بودم
عشق آخوندهای قم بودم
تا غنی میشدم به مخفیگاه
تا غنی میشدم به مخفیگاه
نشدی البرادعی آگاه
گفت در تنگدستی و سختی
ناگه آمد نسیم خوشبختی
یک پسردائی ام ز اهل جنوب
یک پسردائی ام ز اهل جنوب
دختری داشت خوشگل و مطلوب
خبر آمد که شیخ آنور آب
خبر آمد که شیخ آنور آب
شده از بهر دخترک بی تاب
دخترک رفته بود با دلال
دخترک رفته بود با دلال
من شدم بهر باب او خوشحال
بس که این مرد لوطی و نازست
بس که این مرد لوطی و نازست
خوش حساب است و دست و دل بازست
پس نوشتم به او: پسر دائی
پس نوشتم به او: پسر دائی
نخوری پول را به تنهائی
چونکه دارم ز عهد سربازی
چونکه دارم ز عهد سربازی
طلب از تو سر پوکر بازی
دخترت گر فروش رفت درست
دخترت گر فروش رفت درست
یک چکی بهر من بده با پست
داد پاسخ که بچه رفت از دست
داد پاسخ که بچه رفت از دست
چیز شیخ عرب بخواهی، هست!
No comments:
Post a Comment