اگزيستانسياليستها به سه دلهره قايلاند كه يكي از آنها «دلهرهي وجودي» است، به اين معني كه هر لحظه ممكن است زندگي خود و تمامی طومار هستي را در هم پيچيده ببينيم و يا اساساً ممكن است كه دنيا از يكديگر متلاشي گردد.در كنار اين مفهوم بايستي عنوان كرد كه پوچي با بيمعني بودن، تفاوت دارد.نيهيليزم به معني اين است كه در نظام عالم، هيچ سلسلهاي را از ارزشها در دست نداريم. ولي وقتي نتوانيم كه سلسلهاي از ارزشها را در نظر داشته باشيم كه در مسير اين سلسلهي ارزشها، بتوان زندگي كرد به مفهوم بيمعنا بودن است.مفهوم این واژه در کشور ما و در بین ما به غلط جا افتاده اکثر مردم فکر می کنند نیهیلیزم یعنی گوشه گیری. نا امیدی.با متوجه شدن نمایاندن و رسوا ساختن پوچی در موقعیتهای روزمره زندگی باید در جستجوی زندگی حقیقی تر و پر مایه تری بر ای خود بود.این واژه این معنا رو می رسونه که زندگی بطور کلی مفهوم ذاتی ندارد.این خود ما
هستیم که باید به زندگی معنا ببخشیم.وجود داشتن یعنی به وجود آوردن وجود.سارتر در این مورد در صدد بود که ثابت کند آگاهی به خودی خود بی ثمر است مگر
آنکه چیزی ادراک حسی شود.آگاهیهمیشه آگاهی از چیزیست.و این چیز دستاورد خود ماست.وجدان و خدا رو خود ما آفریدیم تا در سایه اون بتونیم برای زندگی عذر و توجیه
بتراشیم.طبیعت بشر یا ضعف انسان بهانه ایست که ما به آن می چسبیم تا مسئولیت اعمال
خود را نپذیریم.از نظر سارتر (( بشر محکوم به آزادیست.))دلهره بعدی دلهره مربوط به آزادیست.آدميان تا چه ميزان از اينكه اختيار و توان تصميمگيري را بر عهدهي خود قرار دهند
گريزاناند و همواره به دنبال تقديم كرد اختيار و قدرت تصميمگيري خود به ديگري
هستند ديگران افسار تصميمگيري در زندگي ايشان را در دست داشته باشند و
استوار ماندن در زندگي به صورتي كه اختيار در دست خودمان باشد بسيار سخت و
مشكل جلوه مينمايد.مختارانهزيستن بسيار مشكل و سنگين است و آن زمان كه به شما آزادي دادهميشود يا اينكه آزادانه ميانديشيد و آزادي را در وجود خود متبلور ميكنيد،
همانگونه كه سارتر معتقد بود كه آدمي بايد توان تصميمگيري خود را به اعلا برساند و
هر چه قدر كه تصميم در زندگي بيشتر گردد، زندگي به صورت اختيارانه وجودي
نزديكتر خواهد شد و زندگي اصالت وجوديتري مييابد، دلهرهي آزادي را به دنبال
خواهد داشت.او عقیده ندارد که ممکن است بشر آیه ازلی در روی زمین بیابد که او راراهبر شود.
زیرا به عقیده او بشر شخصا و به دلخواه خود آیه ها را کشف و تعبیر می کند.حقیقتی وجو د ندارد جز در عمل.او می گوید بشر وجود ندارد مگر در حدی که طرحهای خود را تحقق میبخشد.بنا براین جز مجموعه اعمال خود.جز زندگانی خود هیچ چیز نیست.اگزيستانسياليستها به اين اعتقاد دارند كه: ما به هيچ وجه نميتوانيم هيچ گونه حساب و و کتابی روی اين عالم داشته باشيم. هر لحظه ممكن است آخرینلحظه اين عالم باشد.»
که این دلهره بعدی دلهرهي بعدي، دلهرهي اكنوني بودن است و دلهرهاي شخصي به شمار ميرود. به اين معني كه فرد در هر لحظه انتظار از بين رفتن شخص خود را دارد، ولي دلهرهي قبلي، دلهرهاي است كه بر تمام عالم هستي، دلالت داشته است. در دلهره اكنوني بودن، نگران حيات خود هستيم كه هر لحظه ممكن است به اتمام برسد و نيز نگران اين مورد كه تا چه ميزان بايد پرواي وجود خويشتن خود را داشته باشيم. اضطراب در برابر عرضه كردن خود، ابراز وجود و يا به كار بردن امكانات و تواناييهاي دروني خود است.حرف از دلهره شد نا خود آگاه به یاد فیلم هامون افتادم.دلهره هایی که حمید هامون داشت( دیگه به هیچ چی اعتقاد ندارم. دیگه به
هیچ اعتماد ندارم.آویزونم .آویزون. ما آویختگان به کجای این شب تاریک
بیاویزیم کهنه قبای ژنده و کپک زده خویش را)در این فیلم اشاره ای شده به کتاب ترس و لرز از سورن کیرکگور .که از اگزیستانیالیسمهای مذهبی بود.(( من کتاب ترس و لرز رو خوندم و خودم ترس و لرز گرفتم.))از نظر کی یرکه گور مذهب آنچنان توان کاه و و غیر عقلیست که یا باید دربست آن را پذیرفت یا دربست رد کرد.فایده ای ندارد که اندکی یا تا اندازا ای مذهبی باشی.مسیح روز عید پاک یا از قبر بر خواست یا بر نخواست.
او معتقد بود بجای آنکه پی حقیقت باشی .مهمتر آن است پی حقیقتی باشی که در
زندگی فرد مفهمو دارد.مهم پیدا کردن (حقیقت برای من است.)سارتر هم می گه که: در بدو امر به حقیقتی جز این نمی توان معتقد شد که: می
اندیشیم پس هستم... این حقیقت مطلقی است که شعور آدمی به خود پی می برد.((چرا به ابراهیم میگن پدر ایمان؟؟))این سوالی بود که کی یرکه که گور در کتاب ترس و لرز بهش پرداخته.ترس و لرز و
دلهره هایی که وجو د داره.
از نظر او ترک ایمان و ایمان یکی پس از دیگری ایجاد نمیشود.بلکه در آن واحد یکدیگر
را کامل می کنند.این است همان ماهیت پارادوکس که فهم از درک آن قاصر
است.ابراهیم باید همزمان هر امیدی راوانهد.و اميد را تمام اميدرا فرابخواند.همانگونه
که خداوند پسرش را از او می خواهد و به او عطا می کند.او می گفت تکرار همانقدر
دشوار استکه مردی را ((به قصد کشت زدن و او را آزاد کردن.))دلهراه ای که آن را دلهره ابراهیم می نامد.فرشته به ابراهیم دستور می دهد که فرزندش را قربانی کند.آیا به راستی این فرشته است. آیا واقعا من ابراهیمم؟ چه دلیلی وجود داردکه این فرشته است و من ابراهیمم؟؟دیالوگ دیگه ای در فیلم هامون که در حال نوشتن رساله اش بود:(در اوج تمنا نمی خواهم.)اشاره داره به وقتی که ابراهیم دردانه پسرش را برای ایمانش خواست که قربانی
کنه.و ماجرای کی یرکه گور که از ازدواج با رگینا نامزدش سر باز زد.از نظر او اگر ایمانی
کامل داشته باشه مثل ابراهیم سرانجام خدا رگینا رو به اون باز می گردوند.((سر انجام باید با او ازدواج می کردم در حالی که عمیقا احساس می کردم.در همان حال که او زن من می شود.دیگر آن دختر جوان و ایده آلی که دوستش می داشتم نیست و در واقعیت جای می کیرد.در حالی که فقط خاطره اش برایم گرانبهاست.در حالی که او برایم گرانبها خواهد بود.اما فقط در گذشته.))سخن در این مورد خیلی طولانیه و مفصل.که سر یه فرصت مناسب بهتره. بخث از کجا به کجا کشیده شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فکر کنم خیلی بی سر و ته شد.در هر حال ببخشیدو یه جورایی به هم ربطش بدید.منبع: اگزیستانیالیسم و اصا لت بشر.ترس و لرز. و مقاله هایی که در مورد اینها هست. و برداشتهای شخصی.
راستی تا حالا شده در اوج تمنا نخواید؟؟؟؟؟؟؟
No comments:
Post a Comment