شحنه قلم مي شکند، محتسبِ تيز قدم
هاي، لب از لب مگشا، شيخ مگو، شاه مگو!
آن به درون زهره بَرَد، اين به برون نعره زند
کور بمان، کر بنشين، واي مکن، آه مگو!
زهره ترک مي کُنَدت گرگِ بروني تَرَکت
راه مجو، راست مرو، از دلِ آگاه مگو!
وصلِ دَرَک مي کُنَدت گاوِ دروني دَرَکت
شخم بزن، شاخ مکِش، جز علف و کاه مگو!
در گذرِ شک و يقين، روبهکي کرده کمين
بگذر و بگذار چُنين!، حيلتِ روباه مگو!
چاله و چاه است قرين، در گذرِ شک و يقين
در دلِ اين چاله بمان!، از دهنِ چاه مگو!
شيخ به سر مي زنَدَت، شاه نفَس مي کَنَدت
سر بنه و دَم مگشا! از دل و دلخواه مگو!
برجهد از ديده دلم، سرکشد از آب و گِلم
تا به کِي اين گاه بگو، تا به کِي اين گاه مگو
فاتحتِ شيخ بخوان، خاتمتِ شاه بران
مرتبتِ هر دو ددان بشمر و کوتاه مگو
هاي، لب از لب مگشا، شيخ مگو، شاه مگو!
آن به درون زهره بَرَد، اين به برون نعره زند
کور بمان، کر بنشين، واي مکن، آه مگو!
زهره ترک مي کُنَدت گرگِ بروني تَرَکت
راه مجو، راست مرو، از دلِ آگاه مگو!
وصلِ دَرَک مي کُنَدت گاوِ دروني دَرَکت
شخم بزن، شاخ مکِش، جز علف و کاه مگو!
در گذرِ شک و يقين، روبهکي کرده کمين
بگذر و بگذار چُنين!، حيلتِ روباه مگو!
چاله و چاه است قرين، در گذرِ شک و يقين
در دلِ اين چاله بمان!، از دهنِ چاه مگو!
شيخ به سر مي زنَدَت، شاه نفَس مي کَنَدت
سر بنه و دَم مگشا! از دل و دلخواه مگو!
برجهد از ديده دلم، سرکشد از آب و گِلم
تا به کِي اين گاه بگو، تا به کِي اين گاه مگو
فاتحتِ شيخ بخوان، خاتمتِ شاه بران
مرتبتِ هر دو ددان بشمر و کوتاه مگو
No comments:
Post a Comment