Tuesday, February 06, 2007

مرا همی بگذارند یک سخن با تو

سلام لیلای شیرینم
سلام نفسم
لیلای نازنین امشب وقتی وبلاگمو باز کردم
میخواستم از خوشحالی فریاد بکشم
میخواستم به همه بگم که لیلا هنوزم منو دوست داره
وقتی نوشته های تو رو میخوندم
احساس میکردم که بهار اومده پشت پنجره
میگه پاشو ببین زمستون رفت
راست میگفت
آخه عطر تو اومده بود تو اتاقم
مثل عطر گلهای بهار
به سرخی و شادابی شقایقی که تازه گلبرگهاشو باز کرده
تو اومده بودی
لیلای من
لیلای مهربونم
امشب احساس کردم از همه بی نیاز شدم
احساس کردم به اوج رسیدم وقتی نوشته های نازت رو خوندم
آخه خانومی
همه نیاز من تویی
همه وجود من تویی
لیلای نازنین
به خدا نمیدونم چی باید بنویسم که جواب اینهمه محبت تو باشه
لیلایی منم فقط میتونم بگم عاشقونه دوستت دارم
تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم
تو کیستی که من از موج هر تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه
چه کرد با دل من آن نگاه شیرینا
تو دوردست امیدی و پای من خسته است
چراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه
مدام پیش نگاهی مدام پیش نگاه
چه آرزوی محالی است زیستن با تو
مرا همی بگذارند یک سخن با تو

1 comment:

Anonymous said...

شرط دوست داشتن و عشق حفظ آن هست

راستی نهايت عشق را می توانی در چشمهای مضطربم بخوانی؟

اگر می توانی پس تو هم مانند من عاشقی!!!


عشق رنگ زرد خورشيد مهربان است....

راستی عشق را از رنگ پريده ام می خوانی؟؟؟می خوانی مگر نه؟؟؟

پس تو هم مانند من عاشقی.....

نازنينم قسم به لحظاتی که ياد تو دنيا را برايم بارانی می کند!!!!!!!

آها!!!! راستی کجا می روم؟؟؟؟ عشق سوگند خوردن دارد؟.......

نه.........مگر نه؟؟؟

ديدی پس تو هم عاشقی مانند من.......

مثل خيلی ها که کسی را دوست دارند و هرشب قصه ی وصال را زمزمه می کنند

ميدانی نازنينم .......می دانی مگر نه؟ ؟ ؟ بگويم؟ ؟ ؟ بازهم؟

آخر عهد کرديم که راز دل با کس نگوييم ؟ ؟ ؟

پيمان شکنی بکنم؟ ؟ ؟

دوست داشتنت را فرياد بزنم؟ ؟ ؟ می خواهی؟ ؟ ؟

نه ؟ ؟ ؟آخر چرا؟ ؟ ؟

آهان پس خودت می دانی ؟مگر نه؟؟؟

دوستی گفت: با دل شوريده ام آرام تر

آرام در گوش تو می خوانم !!!!فقط در گوش تو می خوانم

نازنينم با دل شوريده ام آرام تر !!!!!!