Thursday, August 10, 2006

اهلی کردن

راستش را بخواهیدبرای این پست خواستم چیزی بنویسم که مثلاآنچه درذهنم می گذردبه شماهم بگویم. ولی بعددیدم سالها قبل ازمن-آنتوان دوسنت اگزوپه ری-همین حرفهایی که من کلی سعی کردم وآخرهم نتوانستم خوب بگویم راخیلی کامل تروقشنگ ترتوی کتاب ((شهریارکوچولو)) گفته است. به همین خاطربه نظرم رسید به جای اینکه حرفهای مرابخوانید قسمتی ازاین کتاب فوق العاده زیباکه به تازگی برترین کتاب ادبی قرن بیستم فرانسه وهمین طورسومین کتاب پرفروش دنیابعدازانجیل و(کاپیتال-نوشته ی کارل مارکس)شده است رابخوانید.به امیداینکه خوشتان بیاید:
آن وقت بود که سر و کله‌ى روباه پيدا شد. روباه گفت: -سلام. شهريار کوچولو برگ‌شت اما کسى را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب... شهريار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى! روباه گفت: -يک روباهم من. شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازى کن. نمى‌دانى چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمى‌توانم بات بازى کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر. شهريار کوچولو آهى کشيد و گفت: -معذرت مى‌خواهم. اما فکرى کرد و پرسيد: -اهلى کردن يعنى چه؟ روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستى. پى چى مى‌گردى؟ شهريار کوچولو گفت: -پى آدم‌ها مى‌گردم. نگفتى اهلى کردن يعنى چه؟ روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مى‌کنند. اينش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش مى‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پى مرغ مى‌کردى؟ شهريار کوچولو گفت: -نَه، پىِ دوست مى‌گردم. اهلى کردن يعنى چى؟ روباه گفت: -يک چيزى است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است. - ايجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌اى مثل صد هزار پسر بچه‌ى ديگر. نه من هيچ احتياجى به تو دارم نه تو هيچ احتياجى به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتياج پيدا مى‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ى عالم موجود يگانه‌اى مى‌شوى من واسه تو. شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم مى‌شود. يک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد. روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ى زمين هزار جور چيز مى‌شود ديد. شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ى زمين نيست. روباه که انگار حسابى حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ى ديگر است؟ - آره. - تو آن سياره شکارچى هم هست؟ - نه. - محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟ - نه. روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ى خدا يک پاى بساط لنگ است! اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى يک‌نواختى دارم. من مرغ‌ها را شکار مى‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ى مرغ‌ها عين همند همه‌ى آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ مى‌کند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگيم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پايى را مى‌شناسم که باهر صداى پاى ديگر فرق مى‌کند: صداى پاى ديگران مرا وادار مى‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمه‌اى مرا از سوراخم مى‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مى‌بينى؟ براى من که نان بخور نيستم گندم چيز بى‌فايده‌اى است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزى نمى‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهليم کردى محشر مى‌شود! گندم که طلايى رنگ است مرا به ياد تو مى‌اندازد و صداى باد را هم که تو گندم‌زار مى‌پيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازى شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مى‌خواهد منو اهلى کن! شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلى مى‌خواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. بايد بروم دوستانى پيدا کنم و از کلى چيزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايى که اهلى کند مى‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر براى سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها مى‌خرند. اما چون دکانى نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بى‌دوست... تو اگر دوست مى‌خواهى خب منو اهلى کن! شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟ روباه جواب داد: -بايد خيلى خيلى حوصله کنى. اولش يک خرده دورتر از من مى‌گيرى اين جورى ميان علف‌ها مى‌نشينى. من زير چشمى نگاهت مى‌کنم و تو لام‌تاکام هيچى نمى‌گويى، چون تقصير همه‌ى سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش مى‌توانى هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينى. فرداى آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايى من از ساعت سه تو دلم قند آب مى‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادى و خوشبختى مى‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مى‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مى‌فهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بيايى من از کجا بدانم چه ساعتى بايد دلم را براى ديدارت آماده کنم؟... هر چيزى براى خودش قاعده‌اى دارد. شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنى چه؟ روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايى است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزى است که باعث مى‌شود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچى‌هاى ما ميان خودشان رسمى دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهاى ده مى‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: براى خودم گردش‌کنان مى‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچى‌ها وقت و بى وقت مى‌رقصيدند همه‌ى روزها شبيه هم مى‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتى نداشتم. به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلى کرد. لحظه‌ى جدايى که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمى‌توانم جلو اشکم را بگيرم. شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمى‌خواستم، خودت خواستى اهليت کنم. روباه گفت: همين طور است. شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير مى‌شود! روباه گفت: همين طور است. -پس اين ماجرا فايده‌اى به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. بعد گفت: برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مى‌کنيم و من به عنوان هديه رازى را به‌ات مى‌گويم. شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاى گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنى به گل من نمى‌مانيد و هنوز هيچى نيستيد. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را. درست همان جورى هستيد که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ى عالم تک است. گل‌ها حسابى از رو رفتند. شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالى هستيد. براى‌تان نمى‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر مى‌بيند مثل شما. اما او به تنهايى از همه‌ى شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايى که مى‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِه‌گزارى‌ها يا خودنمايى‌ها و حتا گاهى پاى بُغ کردن و هيچى نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است. و برگشت پيش روباه. گفت: خدانگه‌دار! روباه گفت: خدانگه‌دار!... و اما رازى که گفتم خيلى ساده است: جز با دل هيچى را چنان که بايد نمى‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بيند. شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بيند. - ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کرده‌اى. شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کرده‌ام. روباه گفت: انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنى. تو تا زنده‌اى نسبت به چيزى که اهلى کرده‌اى مسئولى. تو مسئول گُلِتى... شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. ... شایدفهمیدن معنی اهلی کردن باخواندن شهریارکوچولوازخیلی چیزای دیگه مهمتر باشه. اونوقت آدمابهترهوای هم ودارن. حالا هممون درهرجایی می تونیم به فکراهلی کردن باشیم .حتی درجامعه ای که درآن: دهانت رامی بویند مباداگفته باشی دوستت دارم (تمام شعرهاوترجمه ی شهریارکوچولواززنده یادشاملو بود-)

No comments: