Thursday, August 31, 2006

مستی و راستی

درود!
یه روز صبح زود ما از خواب بیدار شدیم و یه یارویی رو دیدیم که خِر مبارکمان رو چسپیده و میکشه که: یاالله پاشو! بعد از یه تریپ حسابی آب دهن قورت دادن جرعت کردیم ازش بپرسیم: قربون قد رعنات برم کجا و واسه چی؟ اصلاً من الله نیستم و عبدالله هستم، تازه اسمم هم حمیده. میخای کارت بیمه ام رو بهت نشون بدم؟ انگار این سوال و دفاعیه نبود و فحش خار مادر بود که ما نثار این قرمساق کون نشسته کردیم. همچین توپید که احساس کردم باید یه تریپ دستشویی برم و شلوارم رو عوض کنم که یهو متوجه شدم اصلاً اینجا نه خونه ی خودمونه و نه خونه ی خالم، اصلاً یه جای دیگه بود و دسشویی مستشویی هم دور و اطراف ما وجود نداشت بناءً داد و قال راه انداختیم که: آهای مردک! اینجا کجاست؟ من....تو کی هستی؟ من اینجا چی کار می کنم؟
مردک هم بعد به ما چشم غره رفت و توپید: مردک خودتی، باباته...جد و آبادته! البته همه ی اینایی که گفت رو خودم بهتر میدونستم، اما نمی دونستم طرف نامردک هست و امکان داره بیوسکسوال یا همون خواجه ی خودمون باشه.
به هرحال خواننده یی که شما باشی این مردک نامردک به حضورمون عرض فرمودند که اینجا خیابونه و از قرار معلوم بنده هم بی خانمان هستم که دم در پارکینگ این یارو خوابیدم. ما هم حالا نخند کی بخند، همچین کرکر زدیم زیر خنده که طرف مات و مبهوت مانده به ما نگریست و ترسید مبادا روانی باشیم بزنیم جد و آبادش رو جلو چشش از تو قبر در آریم و دستة بکنیم، طرف هم دست به خایـ.....باز هم از اشتباه تایپی عذر میخواهیم.... دست به عمل شد و قبل از اینکه ما دهن مبارکمان را ببندیم و مثل آدم حسابی براش توضیح بدیم که نه بالام جان ما بی خانمان نیستیم و فقط دیشب مست کرده سر از اینجا در آوردیم همچین خوابوند در گوشمون و فوراً دستان مبارکمان را از پشت پیچید که نه تنها ستاره های آسمون دور سرمون شروع به چرخش کردند بلکه خورشید هم مبدل به قمر گشت و دور سر مبارکمان چرخید و ما شدیم خورشید و خورشید قمر و .....غیره.
چشمان مبارکمان را که باز نمودیم فرشته یی زمینی با چشمانی به رنگ ان و عسل بسویمان چشم غره می رفت و انگار اصلاً انتظار نداشت موجودی شبیه بنده ی حقیر هم تو این دنیای فانی وجود داره. خواستیم بلند شیم و عرض ارادتی بکنیم و در صورت امکان دست و صورت مبارک ایشان را نیز ببوسیم که چیزی مانع بلند شدنمان گردید و احساس کردیم قله ی دماوند را با آتش فشان و تمام کوهنوردانش آوردن گذاشتن رو سینه ی پشمینه ی ما و تازه متوجه گردیدیم که نه داداش این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و درست حسابی بستنت به تخت تا جُم نخوری و یاد روزی افتادیم که مش صفر دلاک با تیغ بی صاحابش که اللهی تو شیکمش فرو بره به جان دودول مبارکمان افتاد و بابام هم همچین ما رو محکم گرفت که حتی نتونستیم لگد کوچولویی هم حواله ی فک مش صفر کنیم. اون موقع هم همین احساس دلتنگی بهم دست داده بود و دلم میخواست بال بکشم، پرواز کنم و از همون بالا رو سر کسی که منو بسته برینم.
از نظر این جماعت آدم ندیده ما با تمام عقل، شعور و فراستی که داریم دیوانه ی خطرناکی شناخته شدیم و باید تحت دوا درمون قرار می گرفتیم که گرفتیم و بعد از یک دوره ی شش ماهه ی خودشناسی و خداشناسی به خود رسیدیم و اگه قرص هایی که میدادند رو قورت میدادم مطمئناً به خدا هم میرسیدم.
الان دیگه کاملاً هوشیار شدم و موقعی که مست می کنم بجای خوابیدم دم در پارکینگ مردم و پنچر شدن، میرم قشنگ رو یکی از نیمکت های نزدیکترین پارک ممکن میخوابم و منت ناکس نمی کشم. فرداش هم شاد و شنگول بلند میشم میام خونه و به بابام میگم دیشب رفته بودم مسجد عربا نماز تراویح بخونم و برای شادی ارواح ؟؟؟؟؟ راه اسلام و ؟؟؟؟؟؟؟؟، آن ؟؟؟؟ سفر کرده به شهر غریب بی نشونی، دعا کنم.
لنگ نوشت: یادداشت بالا اصلاً و ابداً به هیچ کدام از اشخاص حقیقی و حقوقی ربطی نداشته تمام شخصیت های داستان به استثناء بابام، خودم، ؟؟؟؟؟ راه اسلام و ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ انقلاب (ق ب ت ک ش) ساخته ی ذهن نابالغ نویسنده می باشد. لطفاً در صورتیکه با هرکدام از شخصیت های داستان شباهت اسمی، قیافه یی (یا همان ظاهری خودمون) و یا سنی دارید فحش ندهید و مثل یک انسان متمدن و یک ایرانی اصیل صورتتان را با سیلی سرخ نگهدارید و تحمل کنید تا خداوند عالم به دعای بنده ی گنهکاری چون من در ماه مبارکی چون شعبان و در روز مبارکتری چون سه شنبه خانه ای از جنس مرمر یشمی در طبقه ی فوقانی، ضلع شمالی بهشت جنوبی برای شما سفارش بدهند تا قبل از پیوستن شما به رضای حق آماده ی رهایش گردد. در ضمن قابل یادآوریست که بنده در دعای خویش ذکر فرموده ام که از حوریان بهشت حوری ای به شما بدهند که هفتادو پنج فرسنگ درازا داشته باشد تا برای گاییدنش دو ساعت ، برای مالاندن پستانش سه ساعت و نیم و چهار و نیم ساعت برای بوسیدن لبانش عزیمت نمایید.
فعلاً و حاضراً....گربان سنه!

Saturday, August 26, 2006

چگونه با پیکان قراضه مخ بزنیم؟

سلام اوس پیمان گل
خوبی؟
میخواستم در مورد مطلب جدیدت بنویسم
ولی بعدش ترجیح دادم بزنم به بیعاری
پس اینم بی خیالش
فرض کنيد داريد توي خيابون رانندگي ميکنيد.يه دفعه چشمتون ميفته به يه ماشين خوشگل
پرايد(البته همتون ميدونيد که پرايد 2 زار نمي ارزه اما چون معمولاً بهترين وسيله انتقال هلو هاي سطح شهر مي باشد بنا براين ما بش ميگيم ماشين خوشگل) خوب حالا يه کم اون قوه تخيل رو بيشتر به کار بندازيد و فکر کنيد که توي اون ماشين دو تا هلوي رسيده وآبدار نشستند و دارن غش غش مي گن و مي خندن!اگه يه کم ديگه هم فکر کنيد مي فهميد که در اون لحظه شما آرزو مکنيد که کاشکي يکي از اين هلو ها بغل شما باشه.باز هم فرض ميکنيم شما پشت فرمان يک پيکان سبز رنگ مدل 45 هستيد به آينه اش هم يک عدد سی دی آويزونه و پشت شيشه عقب هم نوشتند "لطفاً مرا بشوييد" خوب عکس العمل شما چيه در اون حالت؟ مسلمه ديگه به طرز عجيبي به شانس خودتون لعنت مي فرستيد، اما خوب نگران نباشيد من راهي بتون ياد ميدم که حتي با يه پيکان قراضه هم بتونين مخ
جيگرترين دختراي تهران و يا ايران رو بزنيد
در مرحله اول چند تا نکته رو به خاطر بسپاريد:
1-
اولاً هر جا که ديديد تعدادي دختر دارن از خنده غش و ضعف ميرن بدونيد که کارشون فقط براي تظاهر و جلب توجهه چون: بر عکس ما پسرا هيچ دختري نيست که براي يه دختر ديگه اونقد جذاب و شيرين سخن باشه که طرفشو به غش و ضعف بندازه .در ضمن ما پسرا چون خيلي شورشو در اورديم ديگه حتي بابا ننه هم رو هم مسخره ميکنيم و مي خنديم اما دخترا اين جوري نيستن و هيچ وقت هيچ دختري نتونسته يه دختر ديگه رو از ته دل بخندونه! آخرين دختري که تونست يه دختر ديگه رو بخندونه وقتي بود که پدربزرگ پدر جد من رفت واسه زنش هوو اورد و چون اين دو تا خيلي از هم بدشون ميومد وقتي که يکيشون مرد اون يکي از ته دل خنديد! پس نتيجه ميگيريم که خنده دخترا يعني اينکه خواهش ميکنم استدعا دارم يکي بياد مخ من رو بکوبه باش آبگوشت درست کنه!
2-
وقتي که توي يه ماشين تنها دو تا دختر بودند مطمئن باشيد يکيشون پشت فرمونه چون اگر نباشه خوب ماشين راه نميفته ديگه ! خوب دخترا راننده هاي خوبي نيستند و موقع رانندگي 80 درصد حواسشون به رانندگيه که يه وقت اشتباه نکنن.(الان ميگيد پس 20 درصد بقيه کجاست؟ بايد عرض کنم که معمولاً دخترا فقط از 80 درصد حواسشون استفاده ميکنن و به عبارت ديگه همه حواسشون رو هم که جمع کنن ميشه 80 درصد و اون 20 درصد باقي مونده رو هم خدا بشون نداده تا بعداً راحت گول بخورن و عاشق شن و اين طوري نسل بشر منقرض نشه! وگر نه خدا وکيلي اگه يه دختر 100 درصد حواسش جمع باشه اونوقت کي مياد زن من و تو و باباتو عموتو ... شه؟!؟!؟!) خوب پس بايد حواستون رو متمرکز کنيد رو اون يکي دختره و روي مخ اون کار کنيد که نتيجه
بهتري بگيريد
3-
تا يه ماشين ديديد که توش دو تا دختر هستند سريع نريد کنارش و بخوايد شماره بديد به دو دليل:الف:اين روش قديمي شده و در ضمن اگه هم دختري بود که شماره بگيره چون ماشين شما پيکان مدل جواديسمه پس از شما شماره نميگيرن! ب:ممکنه تصادف کنيد چون در اون حالت ماشين هاي ديگه اي هم هستند که همزمان با شما اون ماشين خوشگل رو ديدن و چون اونها هم به روش قديمي عمل ميکنن پس سريع ميخوان خودشونو برسونن بهش و اولين کسي باشن که شماره ميدن و از اونجايي که تجربه نشون داده وقتي يه پسر يه دختر خوشگل ميبينه ديگه مخش از کار ميفته پس اگر شما هم در اون زمان با ماشينتون اونجا باشيد پس احتمال تصادف زياده!بنابراين و با توجه به دو مورد فوق نتيجه ميگيريم که وقتي يه ماشين با دو تا جيگر زنده ديديد بايد سريعاً از محل دور شيد و فاصله رو زياد کنيد
4-
- مهمترين اصل در زدن مخ يه دختر آرامشه.البته ميدونم که ضربان قلب چه بخواي و چه نخواي ميره رو 1000 اما بايد جوري رفتار کنيد که طرف نفهمه شما استرس داريد.حتي الامکان مي تونيد واسه اينکه نشون بديد چقدر آرامش داريد در حال حرکت در ماشين رو باز کنيد و بپريد بيرون و اين نشان دهنده اوج آرامش و ابله بودن شماست!
5-
خيلي وقتا اتفاق ميفته که وقتي يه ماشين رو به عنوان سوژه در نظر ميگيريد در همين حال يه ماشين ديگه هم پيدا ميشه و شما مي مونيد که از اين دو تا ماشين کدومشون رو انتخاب کنيد.راستش اين مشکليه که تا حالا خودمم راه حلي واسش پيدا نکردم ولي خوب شما ميتونيد در اين مواقع خيالتون رو يه کم راحت کنيد از اين بابت که من نويسنده هم سردرگم ميشم چه برسه به شما!
6-
هيچ وقت وقتي که يه ماشين خوشگل ديديد سعي نکنيد که عمليات محيرالعقول انجام بديد و چه ميدونم سرعتو زياد کنيد و لايي بکشيد واينا... چون واقعاً لايي کشيدن يک پيکان سبز رنگ از بين چند تا پژو و پرايد و ماکسيما صحنه چندان خوشايندي نيست و اولين فکري که در اين حالت به ذهن بيننده خطور ميکنه اينه که احتمالاً راننده پيکان از ده اومده!
7-
يه نکته خيلي خيلي مهم رو به خاطر بسپاريد و اون اينکه مطمئن شيد که اون دو نفري که توي ماشين پرايد نشستند و يکي از يکي خوشگل ترند مادر و فرزند نباشند .به هر حال امروزه با پيشرفت علوم و فنون بعضي وقتا مادره از دختره جوون تر ميشه پس حتماً حواستون جمع باشه!
8-
سعي کنيد وقتي يه ماشين خوشگل ديديد صداي ضبط ماشينو زياد نکنيد که کل خيابون برگردن ماشين شما رو نگاه کنند چون ديگه اينکه آدم آهنگ تکنو بذاره و صداشو زياد کنه واقعاً خز و خيل شده و در ضمن اين جوري ممکنه دافيه هم بپره به هر حال اونا دخترن ديگه مثل ما پسرا که نيستن، کارشون حساب و کتاب نداره...
خوب حالا که مراحل بالا رو با دقت بشون توجه کرديد ميرسيم به مرحله اصلي يعني زدن مخ اون خانوم خوشگلا با توجه به اينکه اونا پرايد يا 206 يا چه ميدونم يه ماشين درست و حسابي دارن و شما يه پيکان سبز رنگ و يا فوق فوقش يه پيکان بنفش متاليک که روي داشبوردش از اين سگا هست که کلشون تکون ميخوره!
به نظر شما اين کار شدنيه يا نه؟ اگر من بگم آره باور ميکنيد؟ درسته اين کار شدنيه اما خيلي سخته!
اصلا بابا جان ما توي زانتيا که ميشينيم به زحمت ميريم مخ يه دختره رو که عقب وانت نشسته ميزنيم اونوقت تو با يه پيکان سبز رنگ ميخواي مخ يه دختر جيگر بالا شهري رو بزني؟ برو بابا برو روتو کم کن!!

Thursday, August 24, 2006

DONYAAYEKIRI


DONYAAYEKIRI
Originally uploaded by mehrbod_k.
عجب وضعیتی شده تو این مملکت ها

Saturday, August 19, 2006

Friday, August 18, 2006

اينم آخرش

 Posted by Picasa

Sunday, August 13, 2006

یاد ایامی

Posted by Picasa

Thursday, August 10, 2006

اهلی کردن

راستش را بخواهیدبرای این پست خواستم چیزی بنویسم که مثلاآنچه درذهنم می گذردبه شماهم بگویم. ولی بعددیدم سالها قبل ازمن-آنتوان دوسنت اگزوپه ری-همین حرفهایی که من کلی سعی کردم وآخرهم نتوانستم خوب بگویم راخیلی کامل تروقشنگ ترتوی کتاب ((شهریارکوچولو)) گفته است. به همین خاطربه نظرم رسید به جای اینکه حرفهای مرابخوانید قسمتی ازاین کتاب فوق العاده زیباکه به تازگی برترین کتاب ادبی قرن بیستم فرانسه وهمین طورسومین کتاب پرفروش دنیابعدازانجیل و(کاپیتال-نوشته ی کارل مارکس)شده است رابخوانید.به امیداینکه خوشتان بیاید:
آن وقت بود که سر و کله‌ى روباه پيدا شد. روباه گفت: -سلام. شهريار کوچولو برگ‌شت اما کسى را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام. صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب... شهريار کوچولو گفت: -کى هستى تو؟ عجب خوشگلى! روباه گفت: -يک روباهم من. شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازى کن. نمى‌دانى چه قدر دلم گرفته... روباه گفت: -نمى‌توانم بات بازى کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر. شهريار کوچولو آهى کشيد و گفت: -معذرت مى‌خواهم. اما فکرى کرد و پرسيد: -اهلى کردن يعنى چه؟ روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستى. پى چى مى‌گردى؟ شهريار کوچولو گفت: -پى آدم‌ها مى‌گردم. نگفتى اهلى کردن يعنى چه؟ روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار مى‌کنند. اينش اسباب دلخورى است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش مى‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پى مرغ مى‌کردى؟ شهريار کوچولو گفت: -نَه، پىِ دوست مى‌گردم. اهلى کردن يعنى چى؟ روباه گفت: -يک چيزى است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است. - ايجاد علاقه کردن؟ روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌اى مثل صد هزار پسر بچه‌ى ديگر. نه من هيچ احتياجى به تو دارم نه تو هيچ احتياجى به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلى کردى هر دوتامان به هم احتياج پيدا مى‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ى عالم موجود يگانه‌اى مى‌شوى من واسه تو. شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم مى‌شود. يک گلى هست که گمانم مرا اهلى کرده باشد. روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ى زمين هزار جور چيز مى‌شود ديد. شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ى زمين نيست. روباه که انگار حسابى حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ى ديگر است؟ - آره. - تو آن سياره شکارچى هم هست؟ - نه. - محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟ - نه. روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ى خدا يک پاى بساط لنگ است! اما پى حرفش را گرفت و گفت: -زندگى يک‌نواختى دارم. من مرغ‌ها را شکار مى‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ى مرغ‌ها عين همند همه‌ى آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ مى‌کند. اما اگر تو منو اهلى کنى انگار که زندگيم را چراغان کرده باشى. آن وقت صداى پايى را مى‌شناسم که باهر صداى پاى ديگر فرق مى‌کند: صداى پاى ديگران مرا وادار مى‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صداى پاى تو مثل نغمه‌اى مرا از سوراخم مى‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را مى‌بينى؟ براى من که نان بخور نيستم گندم چيز بى‌فايده‌اى است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزى نمى‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتى اهليم کردى محشر مى‌شود! گندم که طلايى رنگ است مرا به ياد تو مى‌اندازد و صداى باد را هم که تو گندم‌زار مى‌پيچد دوست خواهم داشت... خاموش شد و مدت درازى شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت مى‌خواهد منو اهلى کن! شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلى مى‌خواهد، اما وقتِ چندانى ندارم. بايد بروم دوستانى پيدا کنم و از کلى چيزها سر در آرم. روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايى که اهلى کند مى‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر براى سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها مى‌خرند. اما چون دکانى نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بى‌دوست... تو اگر دوست مى‌خواهى خب منو اهلى کن! شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟ روباه جواب داد: -بايد خيلى خيلى حوصله کنى. اولش يک خرده دورتر از من مى‌گيرى اين جورى ميان علف‌ها مى‌نشينى. من زير چشمى نگاهت مى‌کنم و تو لام‌تاکام هيچى نمى‌گويى، چون تقصير همه‌ى سؤِتفاهم‌ها زير سر زبان است. عوضش مى‌توانى هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينى. فرداى آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد. روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودى. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايى من از ساعت سه تو دلم قند آب مى‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادى و خوشبختى مى‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا مى‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختى را مى‌فهمم! اما اگر تو وقت و بى وقت بيايى من از کجا بدانم چه ساعتى بايد دلم را براى ديدارت آماده کنم؟... هر چيزى براى خودش قاعده‌اى دارد. شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنى چه؟ روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايى است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزى است که باعث مى‌شود فلان روز با باقى روزها و فلان ساعت با باقى ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچى‌هاى ما ميان خودشان رسمى دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهاى ده مى‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: براى خودم گردش‌کنان مى‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچى‌ها وقت و بى وقت مى‌رقصيدند همه‌ى روزها شبيه هم مى‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتى نداشتم. به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلى کرد. لحظه‌ى جدايى که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمى‌توانم جلو اشکم را بگيرم. شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمى‌خواستم، خودت خواستى اهليت کنم. روباه گفت: همين طور است. شهريار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازير مى‌شود! روباه گفت: همين طور است. -پس اين ماجرا فايده‌اى به حال تو نداشته. روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم. بعد گفت: برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمى که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع مى‌کنيم و من به عنوان هديه رازى را به‌ات مى‌گويم. شهريار کوچولو بار ديگر به تماشاى گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنى به گل من نمى‌مانيد و هنوز هيچى نيستيد. نه کسى شما را اهلى کرده نه شما کسى را. درست همان جورى هستيد که روباه من بود: روباهى بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ى عالم تک است. گل‌ها حسابى از رو رفتند. شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالى هستيد. براى‌تان نمى‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر مى‌بيند مثل شما. اما او به تنهايى از همه‌ى شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايى که مى‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پاى گِلِه‌گزارى‌ها يا خودنمايى‌ها و حتا گاهى پاى بُغ کردن و هيچى نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است. و برگشت پيش روباه. گفت: خدانگه‌دار! روباه گفت: خدانگه‌دار!... و اما رازى که گفتم خيلى ساده است: جز با دل هيچى را چنان که بايد نمى‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بيند. شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمى‌بيند. - ارزش گل تو به قدرِ عمرى است که به پاش صرف کرده‌اى. شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمرى است که به پاش صرف کرده‌ام. روباه گفت: انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنى. تو تا زنده‌اى نسبت به چيزى که اهلى کرده‌اى مسئولى. تو مسئول گُلِتى... شهريار کوچولو براى آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم. ... شایدفهمیدن معنی اهلی کردن باخواندن شهریارکوچولوازخیلی چیزای دیگه مهمتر باشه. اونوقت آدمابهترهوای هم ودارن. حالا هممون درهرجایی می تونیم به فکراهلی کردن باشیم .حتی درجامعه ای که درآن: دهانت رامی بویند مباداگفته باشی دوستت دارم (تمام شعرهاوترجمه ی شهریارکوچولواززنده یادشاملو بود-)